بچه که بودم وقتی بزرگتر ها از عشق می گفتند فکر میکردم عشق یک بخش است آن هم حقیقی ترین چیزهاست
وقتی بزرگتر شدم دیدم آن زمان که از تماشای باران مست میشویم در طعم ادراک یک بیشه غرق شقایق چپر های عشق گسترده شده است ما را به اعماق رویا میبرد با بوسه ی آتشین دوری داغ یک لاله سرخ را بر دله مادران می گذارد
وقتی بزرگتر شدم دیدم در کوچه های پر از واژه ی مهر خانه های پر از عشق به دنبال هیچ می گردم چون یک قمری جفت گم کرده نمیدانم وقت پرواز من چه زمانی است حس غریبی در من نهفته شده است اندوهی وجود مرا زیر باران تردید برده است
پس این عشق چیست؟؟؟
حالا بزرگتر شده ام ساز تنهایی من چنگ جدایی میزند دیگر دلم آفتابی نمیشود لب چشمه ها صدای آشنایی ماهی قرمز را نمیشنوم
ایکاش به این زودی بزرگ نمی شدم که باران تردید در کوچه های قلب من نبارد چرا عشق را نمیابمجز بی صداقتی چیزی معنا نمیابد؟چرا در تبعید آینه ها زیر آوار تصویر مرده کودکی خود مانده ام؟چرا میزان غم من روی پیشانی سرنوشتم عشقم را نابود میکند؟
چرا بزرگ شوم که نتوانم احساسم را با امواج احساس یک برگ تداعی کنم بعد معنای عشق را یابم کاش کودکیم را گم نمیکردم....
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز :5
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 23533 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|